خاطرات و خطرات خبرنگاران

خاطرات ایرنایی ها

خاطرات و خطرات خبرنگاران

خاطرات ایرنایی ها

باز خرید از ایرنا....آفتاب پرست ها آرزو نمی کنند!

چند ماهی بود که نامه های پی در پی می نوشتم که قصد ادامه دادن ندارم ... واقعا بریدم از این جماعت... بالاخره بخشنامه ای اومده که اجازه می ده بازخرید بشیم ... زنگ زدن که بدو بیا که به آرزوت نزدیک شدی ... ۲۰ سال پیش که وارد این حرفه شدم هرگز فکر نمی کردم روزی برسه که از مهیاشدن امکان نرفتنم تا این حد خوشحال و سرمست بشم ... خوب اداره ایه خوووووووووب ...!!! 
از وبلاگ همکار:  http://magicalam.blogfa.com/
نظرات 3 + ارسال نظر
شیفتی ایرنا سه‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:14 ق.ظ

مجید جان تو هم اگر راحت رنگ عوض می کردی و کمی پاچه خواری بلد بودی الان مثل یوسفی عازم ماموریت چهارمت می شدی.... چه کار کنیم که تو بلد نیستی!!!!!

الکی خوش سه‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:29 ق.ظ

اااا یوسفی باز داره می ره ماموریت...بابا این دیگه اون قبلی ها رو از پشت بسته.......

با "نفهمی" صارمی را به کشتن دادند؟ سه‌شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:23 ب.ظ

با "نفهمی" صارمی را به کشتن دادند؟ چه بهای سنگینی دارد گاهی این نفهمیدن ها."
دوازده سال بعد از کشتار ماموران ایرانی، و از جمله محمود صارمی؛ خبرنگار، در مزار شریف،
محمدحسین جعفریان، وابسته فرهنگی وقت ایران در افغانستان (تصویر مقابل)، با انتشار یادداشتی زیر عنوان "وقتی ژنرال دماغش را بالا نکشید" در شماره اخیر هفته نامه همشهری جوان (شماره 273)، از دستور به اعزام محمود صارمی به مزار شریف تنها یک روز قبل از سقوط این شهر به دست طالبان، در حالی که وی دوران نقاهت پس از عمل جراحی آپاندیس را سپری می کرده و عدم تسلط مقامات ذیربط در ایران به وضعیت مزار شریف نوشته.
جعفریان عنوان می کند که "اگر اشتباه نکنم صبح شانزدهم مرداد ماه 77 بود. (شهید ناصری) اول صبح آمد به اتاقم. صمیمیت عجیبی بین ما بود. اصرار کرد و تقریبا التماس کرد، بروم. گفتم چرا بقیه نمی روند؟ گفت آنها هم باید بروند اما مسوولانشان در تهران نمی فهمند اینجا چه می گذرد. اختیارشان دست من نیست اما تو که می توانی بروی برو. به خدا اینجا ماندنت حرمت شرعی دارد. خدایا! چه وداعی داشتیم. یک پرواز آمده بود فرودگاه یا به قول افغان ها "میدان هوایی" که در سمت دیگر شهر بود و هنوز از دسترسی طالبان دور مانده بود. بیم آن می رفت طالبان سر برسند و هواپیما را بگیرند. به سرعت به فرودگاه رفتیم. بشنوید از تهران که محمود صارمی که هنوز در بیمارستان بود و ایام نقاهت پس از عمل آپاندیس را می گذراند امر می کنند که فوری عازم مزار شریف شود. بر اساس شواهد موجود کاملا قابل درک بود که اگر شهر سقوط کند بچه های ما نه لزوما به دست طالبان، اما بی شک مورد حمله قرار می گیرند. خدا می داند برای من عامی که بچه کوی پنج تن محله طلاب مشهد بودم، مشهود بود اما نمی دانم چرا آن هایی که امر به ماندن بچه های ما در مزار شریف کردند این را نفهمیدند. صبح شانزدهم مرداد ماه 77 هواپیمایی که محمود صارمی هم در آن بود در مزار شریف به زمین نشست و به سرعت دوباره آماده پرواز شد ... من به همراه چند تن دیگر با این هواپیما صبح جمعه آمدیم به ایران (مشهد) و صارمی ماند. شماره یکی از مسوولان مهم تصمیم گیرنده را داشتم. با بدبختی پیدایش کردم. توضیح دادم که آن جا چه خبر است و گفتم ممکن است چه اتفاقی بیفتد. گفتم یک ساعت نمی شود که از مزار آمده ام، گفتم ... و او گفت: "اگر شما دو ساعت پیش از آن جا آمده ای من ده دقیقه به ده دقیقه با آنجا در تماسم. این طورها هم نیست" و قطع کرد ... و فردا هفدهم مرداد (روز خبرنگار!) ساعت ده صبح شهر سقوط کرد. یک عده ناشناس آمدند کنسولگری و همه را در اتاقی در زیر زمین کنسولگری جمع کرده و به رگبار بستند و هشت دیپلمات و یک خبرنگار ما را به شهادت رساندند. محمود صارمی هنوز بخیه های آپاندیسش را باز نکرده بود ... به قول مرتضی سرهنگی که می گوید "حسین جون! عجیبه که این همه چیزای ساده را من بچه چهارصد نازی آباد یا تو بچه کوی طلاب مشهد می فهمیم اما این ها با این همه علوم و فنون و مدارک و مدارج نمی فهمند" و چه بهای سنگینی دارد گاهی این نفهمیدن ها."

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد