شهر خرمشهر آزاد شد .. خونین شهر آزاد شد و ... خیلی خوشحال شدم ... نمی دانم دقیقآ چقدر از اعلام این خبر گذشته بود که به شهر تبریز رسیدیم ... فوری پیاده شدم تا این خبر خوش را به آن رزمنده چشم انتظار بدهم ... به محض این که بالای سرش رسیدم ... دیدم در خواب عمیقی فرو رفته .. چهره اش دیگر خسته و درناک به نظر نمی رسه ... تکانش دادم .... برادر .... برادر ... بهیار پرواز با اندوه گفت : جناب سروان او همین چند دقیقه پیش تمام کرد ...
نمیدونم فهمید که شهرش آزاد شده یا نه ...؟ ولی مطمئن هستم روح او هم با خرمشهر آزاد شد ....
رزمنده خرمشهری و آرزوی آزادی خرمشهر
بیان خاطره ای از آزاد سازی خرمشهر
به بهانه مقدمه :
انسان وقتی مثل من پا به سن بزاره ، دیگه هوش و حواس براش نمی مونه .. همه چیز یادش می ره . شاید باورتون نشه ، من حتی اسم بچه های برادر و خواهرهایم رو یادم می ره ! چه برسه به خاطرات گذشته !! پزشکا می گن آلزایمره .. قدیمی ها میگن ، از آثار کار زیاده ... ولی عوضش ، هر حادثه یا کلامی منو یاد گذشته می اندازه ... باز جای شکرش باقی است ! مثلآ دیروز دستم گرفت به در و قسمتی از پوستش کنده شد . منم نامردی نکرده و اونو انداختم رو آتیش گاز آشپزخونه ... ( البته از ترس همسر وسواس ام { اینجا} ، که قر نزنه تا بتونم وبلاگم رو بنویسم !! ) با سوختن اون می دونید یاد چی افتادم ؟ یاد یه خاطره وحشتناک از سقوط هواپیمای سی-۱۳۰ در اطرف کهریزک ، که جلوی چشمم یکی از دوستان خوبم سوخت ... با بیاد اومدن این خاطره ، سریع نشستم پشت میز کامپیوتر و تا ساعت ۳ بامداد نوشتم ... فردا انشالله پست می کنم .
امروز هم که از رادیو در باره حماسه آزاد سازی خرمشهر شنیدم ، بیاد خاطره ای افتادم ، که با وجود گذشت ۲۵ سال ، هر وقت یادش می افتم ، گریه ام می گیره .. هیچ گاه این رویداد از یادم نمی ره .. بهتر دیدم برای شما هموطنان خوبم بیان کنم :
*************
روز سوم خرداد بود ... شهر تهران حسابی درتب و تاب جنگ بود .. در هر کوی و برزن ، از بلندگو ها صدای مارش نظامی به گوش می رسید ... مردم در حین انجام کار های روزمره ، حواسشون به بلند گو ها بود تا اگر آژیر وضعیت قرمز به صدا اومد ، فوری به نزدیک ترین جان پناه ها ، که همه جا تعبیه شده بود ، پناه ببرند . من شب قبلش پرواز بودم .... و اون روز هم ، استراحتم بود . برای انجام کاری از پایگاه بیرون اومدم ... هنوز به میدان آزادی نرسیده بودم که ناگهان رادیو ماشین برنامه ی عادی اش رو قطع کرد و خبر از حمله بزرگی داد ..
طبق معمول ، با شنیدن خبر حمله رزمندگان ، تصمیم گرفتم به پایگاه برم . یه حسی به من می گفت این یکی باید خیلی مهم باشه ... همیشه یک دست لباس پرواز و ماسک اکسیژن و ... که از ملزومات پرواز است ، تو ماشین داشتم . وارد میدان آزادی که شدم ، با راه بندان طولانی برخورد نمودم .. که بیشتر به خاطر تردد آمبولانس های حامل مجروحین جنگی از فرودگاه بود .. با مشاهده آمبولانس ها دیگه صد در صد مطمئن شدم مربوط به همین حمله ای است که رادیو اعلام کرد .
دیدم اگه صبر کنم ، حالا حالا ها راه باز نمیشه .. به ناچار به گشت راهنمایی و رانندگی که در ضلع جنوبی میدان ایستاده بود مراجعه کردم و به افسری که اونجا بود ، خودم رو معرفی نموده ، خواهش کردم یه جوری منو از این مهلکه نجات بده تا به پایگاه برسم . افسر جوان که هنوز هم اسمش رو به خاطر دارم .. سروان عالی نسب ( نام آدم های خوب هیچ گاه از ذهنم پاک نمیشه ) ، با کمال میل موافقت کرده و همانند اسکورد تشریفات ( نمردیم و یه بار مثل از ما بهترون اسکورت شدیم !!) راه رو برام باز کرد ...
جنب و جوش عجیبی تو خط پرواز سی -۱۳۰ به چشم می خورد ... معمولآ هر وقت حمله ای صورت می گرفت ، این جا همه چیز بهم می ریخت .. همه عجله داشتند .. سرشیفت اون روز رضا مسیبی بود . با وجودی که ذاتآ آدم خونسردی است ، ولی به خاطر فراوانی پرواز های جنگی و کمبود نفرات شیفت ، حسابی آشفته و عصبی بود . با دیدن من ، چشمانش برقی زد و با خوشحالی پرسید : بهروز اومدی بری پرواز ؟؟ من هم که با او شوخی داشتم گفتم .... نه رضا جون ، اومدم یه قل دو قل بازی کنم .... و متعاقب آن به سوی اولین طیاره ای که قرار بود اعزام بشه رفتم ..
فرودگاه اهواز که واقعآ در اون ایام به بیمارستان صحرایی تبدیل شده بود ، حسابی شلوغ بود ... گروه امداد گران و ستاد تخلیه با نظم خاصی مجروحین را از هلی کوپتر های هوانیروز ( دوست ندارم بگم بالگرد ... مگه زوره ؟!!) که از خط مقدم می آوردند ، تخلیه کرده و بعد از مداوای اولیه ، تفکیک گردیده و هر یک از زخمی ها با پرونده ای بر روی سینه ، به درون سی -۱۳۰ ها انتقال می یافتند . حالا مجسم کنید گرمای طاقت فرسای اهواز ... آوای ناله مجروحین .... صدای غرش موتور هواپیما ها ( که من یکی ، هنوز هم عاشق این اصوات هستم !) ، فریاد امداد گران که خستگی و عرق از چهره شان نمایان بود .. چه وضعی رو به وجود آورده بود .
اون ایام رسم بود که روی زمین، به ما نمی گفتند مجروحین را به کدام شهر و دیار ببریم . طفلکی ها حق داشتند که نگن .. چون بقدری آدم های راحت طلبی چون من ، چونه می زدیم که این طیاره رو بفرستین تهران ..!! که اون ها از کار و زندگی می موندن .... برای همین به محض این که اوج می گرفتیم ، از طریق برج مراقبت پرواز به ما اعلام می شد که مقصدمون کجاست . و آن بنده خدا های زخمی رو کجا ببریم .. خلاصه این که.... اون روز فهمیدم حمله با نام بیت المقدس و برای باز پس گیری خرمشهر از چنگال دشمنان بعثی آغاز شده است ..
به ما اغلام شد که طیاره آماده است ... مقصد نا معلوم !! همین که اومدم از پله های هواپیما بالا برم ، دیدم بیچاره مرکب آهنین تا خرخره پر از مجروح جنگی است .. که به صورت افقی بر روی برانکارد های هواپیما قرار گرفته اند ... همین که بالا اومدم ... اولین مجروح که چهره ی آفتاب سوخته ای داشت و معلوم بود از بچه های بومی منطقه خرمشهر است ، با لهجه شیرین جنوبی اش که مملو از درد گلوله بود ، مچ دستم رو گرفت .... فکر کردم آب می خواهد ... آخه می دونید کسانی که تیر می خورند ، یا خون ریزی دارن ، بد جوری تشنه می شوند.... . آقایون اطباء هم به ما سفارش کرده بودند مطلقآ آب یا مایعات به اون ها ندیم ...... با حالت زاری که داشت پرسید : برادر رادیو گوش کردی ..؟ تعجب کردم .. فکر کردم بر اثر خون ریزی هذیون می گه ... ولی باز دلم نیامد سر کارش بذارم .. با مهربونی گفتم : رادیو برای چی ؟؟ گفت : می خوام بدونم خرمشهر بالاخره آزاد شد یا نه ..؟ ( به شرفم قسم الان که می نویسم ، چشم هام پر از اشگه .. ) ، تازه دوزاری ام افتاد که او چی می خواد ... گفتم خبر ندارم .. ولی اگه می شد حتمآ ما متوجه می شدیم ..
با همون حالش که دستم رو محکم گرفته بود ، گفت : یه قول به من می دی ؟؟ گفتم بگو عزیزم .... گفت قول بده که اگه خرمشهر آزاد شد ، به من خبر بدی .. گفتم حتمآ مطمئن باش.. لبخند کم جونی زد و دستم رو ول کرد ... وقتی اوج اولیه را گرفتیم ، مقصد ما شهر تبریز اعلام شد ... تو هوا به خاطر خواهش اون پسر سیه چرده ، علی رغم این که کار زیاد داشتم ، ولی مرتب به رادیو گوش می دادم ..... رادیو مرتب از حمله بزرگ حرف می زد ... مارش نظامی و سرود های میهنی .... کم کم شهر تبریز از بالا دیده می شد ... در حال کم کردن ارتفاع بودیم که در یک لحظه رادیو برنامه هایش را قطع کرد ... گوینده در حالی که صداش از هیجان می لرزید .... اعلام کرد ..
توجه کنید .... هم میهنان عزیز توجه فرمایید ،هم اکنون به
۲۵ سال از آن روز گذشته .... هر وقت یادم میاد .. از ته دل گریه می کنم .. روحش شاد .
ایام به کام
از وبلاگ: http://oldpilot.blogfa.com/
سلام.من نویسنده هستم.در مورد جنگ زدهها اطلاعاتی دارین؟اگر بله با ایمل من تماس بگیرید.ممنون