صبح روز دوم عملیات قرار شد خبرنگاران مستقر در قرارگاه منطقه موسوم به "لشگرگاه" که در دره عمیقی دراطراف نوسود واقع بود و مرز ایران و عراق از آن طریق به یکدیگر متصل می شد برای تهیه گزارش و خبر به ارتفاعات آزاد شده صعود کنند.
از آنجا که این مسیر بسیار صعب العبور بود و امکان استفاده از خودرو وجود نداشت و حرکت پیاده نیز مستلزم زمان بسیار زیادی بود از خلبان بالگردی که از محل قرارگاه مهمات جنگی برای رزمندگان در ارتفاعات حمل می کرد، خواهش کردیم به همراه مهمات بارشده من و دو تن دیگر از خبرنگاران را نیز به خط راس ارتفاعات در داخل خاک عراق منتقل کند.
خلبان هوانیروز ضمن گوشزد کردن خطرات این کار ( البته بدلیل سنگین شدن وزن بالگرد و خطر حمله میگهای عراقی ) تنها مشروط به آن دانست که ما علاوه بر بار کردن مهمات در لشگرگاه ، به جای نیروهایی که باید مهمات را در ارتفاعات منطقه تخلیه نمایند اعزام شده و پس از خالی کردن بالگرد ، خود نیز از آن خارج شویم.
ما هم پذیرفته و پس از بارکردن صدها کیلو گرم مهمات در بالگرد روی صندوقهای حاوی گلوله های خمپاره و فشنگ نشسته و عازم شدیم.
البته بالگرد ناچار بود برای پنهان ماندن از تیررس و رادار هواپیماهای شکاری عراقی که در منطقه در پرواز بودند چسبیده به بستر دره حرکت کرده وخلبان از ما می خواست در صورت مشاهده هواپیما فورا به وی اطلاع دهیم تا تغییر مسیر دهد که چند بار نیز مجبور به این کار شد و با سلام و صلوات به قله های پوشیده از برف و یخ رسیدیم.
خلبان در حالی که بالگرد حدود دو متر بازمین فاصله داشت، دستور داد چون در تیررس دشمن قرار دارد باید سریعا مهمات و بارهای سنگین را از همان ارتفاع روی زمین پرتاب کنیم و بعد از این کار گفت: حالا خودتان هم پایین بپرید!
وقتی که سوال کردیم این مسیر صعب العبور را چگونه بازگردیم با لبخندی گفت ساعت 5 عصر دوباره برای آوردن مهمات به همین نقطه بازمی گردد و اگر همانجا باشیم ما را برمی گرداند.
سپس از ارتفاع دومتری روی برفها و توده های منجمد ارتفاعات بسیار سرد پریدیم . تازه متوجه شدیم که کجا هستیم . ..
خلاصه از صبح تا زمان تاریک شدن هوا در ارتفاعات مذکور مشغول مصاحبه با رزمندگان مستقر و تهیه عکس و خبر و گزارش از نبردهای منطقه و روستاهای آزاد شده در جریان عملیات بودیم و سرساعت مقرر با تاریکتر شدن هوا بالگردی را مشاهده کردیم که در حال تخلیه مهمات در محلی است که با ما حدود 500متر فاصله داشت . تا آمدیم خلبان را متوجه کنیم و به سمت بالکرد بدویم که او چرخی زد و به سوی شرق حرکت کرد و از منظر ناپدید شد.
خلاصه سرتان را درد نیاورم ناچار شدیم با آن سرمای شدید و تاریکی هوا و گرسنگی و منطقه صعب العبور که جایی هم برای ماندن نداشت با راهنمایی ماه و ستاره به سمت مرز حرکت کنیم و پس از یک کوه پیمایی جنگی 12 ساعته نگران از وارد نشدن به کمپ عراقیها بامداد روز بعد خود را در کنار رودخانه مرزی ایران و عراق و کنار یک قرارگاه نیروهای خودی بیابیم.
پیدا کردن قرارگاه در آن شرایط که هر سرنوشتی را برای خود تصور می کردیم لذت بخش بود.
آن روز پس ازمخابره خبرها و گزارشها از طریق تلفن اف ایکس قرارگاه تا عصر در داخل سنگر خواب بودیم. و روز بعد ترجیح دادیم بجای بالگرد راه دیگری برای رفتن به خط بیابیم.. . .
علیرضا خزایی