تمرکز در کار اطلاع­رسانی در زمان جنگ هم نه اختراع ماست و نه ما چیزی به آن افزودیم. در تمام کشورهای در حال جنگ اجازهً اثر گذاری آزاد بر افکار عمومی را نمی­دهند.

بنابراین تمام بار خبری جنگ برای مطبوعات بر دوش ایرنا بود؛ در سه شیفت و در انواع سطح­ها: برای پنج مقام تراز اول(پنجگانه)، برای مسئولان ارشد ( ویژه) و تلکس خبری، به سه زبان فارسی، عربی و انگلیسی؛ به علاوهً تعداد بی­شماری جزوه­های تحلیلی به صورت نا مرتب ولی همیشگی، بولتن­های خبری سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و البته جنگی.

 بچه­های ایرنا تمام رادیوهای مهم دنیا را و تلکس­های خبری مهم دنیا را بررسی و ترجمه می­کردند . ایرنا در تمام شهرهای ایران و در 12 پایتخت بزرگ دنیا نمایندگی داشت.

 نزدیک به بیست تلکس­چی- فقط در نوبت صبح- متن­های خبری و گزارشی را ماشین می­کردند تا آمادهً ارسال شود. تحریریهً ایرنا، در طبقهً پنجم ساختمان دو راهی یوسف­آباد کانون این همه انبوه کار در سه نوبت کار بود. . . دارم طلبکاری می­کنم؟ باور کنید نه!

     روز می­شد که هر یک بچه­ها سه یا چهار کار خبری را باید پوشش می­دادند و می­دادند: اعزام نیرو از عشرت­آباد، سخنرانی سرتیپ ظهیرنژاد در دانشگاه شریف و مصاحبهً مطبوعاتی دریابان شمعخانی و... بسیار پیش آمد که وقتی شب، آخرین مطلب را تحویل می­دادم، برای خانه رفتن در خیابان وسیله پیدا نمی­شد.

     خبر نویسی در آن روزگار برای خود آدابی داشت؛ آمیزه­ای از خبر و پروپاگاند. همه هم از خودی و بیگانه برای خود لقبی داشتند که بدون آوردن آن لقب­ها کار قبول نبود.

     بسیار اتفاق می­افتاد که در یک مصاحبهً مطبوعاتی، یک گشایش یا یک برنامهً دیگر ده یا دوازده خبرنگار از مطبوعات می­آمدند و همه هم کار می­کردند.

 اما در نشریات فردا فقط متن خبرگزاری کار می­شد. بارها شاهد این پیشامد بوده­ام. نوشتم که، این رسم زمان جنگ بود.

     در برنامه­های خبری مسئولان دوربین سیما را بیشتر دوست داشتند. در واقع اطلاع رسانی را در شأن این دوربین می­دیدند.

 بارها شاهد بودم در جریان مصاحبه­های جمعی، وقتی نورافکن دوربین خاموش می­شد، مصاحبه کننده، در هر حالتی بود، می­ماند و با زخمت می­شد او را واداشت تا جملهً خود را تمام کند.

 یک بار یک مسئول ارشد در یک مناسبت رسمی سخنرانی می­کرد و گروه سیما دیر کرده بود.

 اغراق نمی­کنم؛ شاید سخنران بیش از نیم ساعت سخنرانی را دراز کرد تا بچه­ها سر رسیدند. سخنران که تمام آمارها و گفتنی­ها را به جمعیت اعلام کرده بود، گفت: می­خواهم از حضور برداردان صدا و سیما استفاده ببرم و بعضی نکته­ها را تکرار کنم. و سخنرانی را از سر گرفت.

یک بارهم در پاویون دولت برنامه بود و داشتم دیر می­رسیدم. از راننده می­خواستم عجله کند. در حوالی آزادی پاترول زرد رنگ سیما از را رسید. همکار راننده گفت: خیالت راحت! تا اینا نرن، برنامه اجرا نمی­شه! همان هم بود.    

    مأموریت به مناطق جنگی زیاد پیش می­آمد. جنگ به اندرونهً مردم چنگ انداخته بود و می­کشید.

 می­کشید و می­درید.

 یک­بار قرار بود عملیاتی در غرب- نزدیک اشنویه و کوه دیانهً عراق- به فرماندهی شهید آب­شناسان در گیرد. از خبرگزاری من و مرحوم علی سنجری و یک عکاس رفتیم.

شب، در یک جلگه خوابیدیم؛ در پناه یک تپه و تاصبح یا از زیر گوش ما توپ شلیک کردند یا از آن­طرف می­ریختند و زیر گوش ما منفجر می­شد.

 اول صبح قرار شد به مقر فرماندهی برویم. جلگه­ای سرسبز را در نظر آورید با خاک اخرایی. چادرها و سنگرها در پناه بلندی­ها، کنار هم برپا بود.

 یک جادهً باریک هم پیچ می­خورد و بالا می­رفت. ماشین ما از این باریکه راه ناهموار زوزه­کشان بالا می­رفت. به جایی رسیدیم که تمام آن جلگه در چشم­رس ما قرار گرفت. بغدادی، رانندهً ما یک­باره ترمز را کشید و بیرون پرید.

 پایین که پریدم، تازه توانستم بیست، سی هواپیما را- از همهً انواع- بالای سر؛ به همین نزدیکی ببینم، آن­قدر نزدیک که می­شد نوشتهً کف هواپیماها را خواند. ما چهار دست وپا خود را لای سنگ وصخره کشیدیم و از آن­جا دیدیم که آن جلگه را چگونه دارند می­آشوبند.

 بغدادی گفت: نامردا مث این­که پدر کشتگی دارن! الآنه که هواپیما رو پارک کنن با فانوسقه دنبال ما کنن! سنجری روانشاد دو ساعتی بعد به یا من آورد: اگر نیم ساعت دیر کرده بودیم دیگر از ما هیچ نشانی نمی­ماند. ما حتی برگ مأموریت هم نداریم که بعدها کسی بتواند ادعایی کند!

    یکبارهم وقتی از بلندی­های الله­اکبر مریوان بر می­گشتیم سوخوها مثل گروهی زنبور در وسط یک دره به کاروان ما حمله­ور شدند که یک عکس ناب از آن راهزنی و سرآسیمگی باقی­است.

    در بهمن 62، من از جمله خبرنگارانی بودم که گروه کارشناس سازمان ملل را برای تهیه خبر، به هور هویزه همراهی کردم.

چگونه باید آن­همه وحشیگری انسانی را باور کرد؟ عراق، سراسیمه از پیشروی بچه­ها، خجالت را کنار گذاشت و بشکه­های شیمیایی را به میان پیشروندگان و مدافعان انداخت.

تمام شهر اهواز را مجروح شیمیایی پر کرد؛ حتی جایگاه نشستن دراستادیوم تختی را. بعضی را- با بدنی که تاول جای خالی باقی نگذاشته بود- به تخت بسته بودند. می­دانید چرا؟ آن بچه­های خوب خدا دچار خارش شدید در تاول­ها بودند و می­ترسیدند خود را مجروح کنند.

     این را هم بخوانید. بد نیست:

 در مقر سپاه پرسیدند چه کسی انگلیسی می­داند؟ و به من نگاه کردند.

کارشناس نروژی سازمان ملل می­خواست اجزای یک موشک کار کرده و تهی شده را اندازه بگیرد. کمک من هم در حد گرفتن سرِ متر نواری یا خواندن عددها بود.

 یک­باره احساس کردم چشمم می­سوزد و آب از بینی و چشمم راه افتاده است. نروژی پرسید: قرص آدرنالین خورده­ای؟ نخورده بودم.

 گفت فوری به هوای آزاد برو، نفس عمیق بکش و بعد دست و صورتت را با صابون تمیز کن! آمدم بیرون. هوا ابری بود و نرمه بارشی می­بارید.

 دانه­های ریز باران که به صورت من می­خورد، گویی اخگرهای آهن مذاب صورتم را جز می­زند.. توجه دارید که؟ نزدیک شدن به پوکهً عمل کردهً آن موشک­ها چنان اثری داشت.

    در مریوان، در رامهرمز، در اسلام­آباد، در سومار و در بسیار جاهای دیگر هم از این یادمان­ها دارم.

شاید از همهً آن­ها تلخ­تر کار خبری بر ویرانه­های جنگ­ شهرها باشد. آن­قدر تلخ که بعید است از یاد کسی که دیده، برود. در کوی نصر- گیشای پیشین- امدادگری را دیدم خاک­ آوار را با سر انگشت می­جوید و چیزهایی را در یک سطل حلبی می­اندازد. خیال توضیح نداشت. اصرار کردم. معلوم شد تکه­های پراکنده از قربانیان را می­جوید تا...

     موشک برق آلستوم هم بود؛ در بهمن 64- به نظرم- که در خود حس دلشورهً عجیبی می­کردم و نمی­فهمیدم چرا.

 کسی گفته بود: این­جا جشن تولد بچه­ای بود که موشک، ترکید. فکر کردم آن پرواز جمعی و ناگاه بچه­ها ذهنم را مشغول کرده و همین طور هم بود.

 دو روز بعد فهمیدم همسر و دخترهمکار عکاسم باقر زرافشان از میهمانان آن تولد بودند. باقر با بیش از صد کیلو وزن آب شد و ده سال بعد، در پی عزیزان خود رفت. ای لعنت بر آن دست هرزه­ای که دکمهً آن شلیک را فشرد.

     موشک خیابان سیروس- کوچهً دکتر سپیر- درست به وسط یک محلهً فرودست فرود آمد. نیمه­شب بود و نور­افکن­، کانون انفجار را روشن می­کرد.

 امدادگر حلقهً سیم بکسل را به یک تیر چوبی بزرگ بند کرد و در بی­سیم گفت: مستقیم بکش بالا. ما، بر روی ویرانه­های مشرف خیره مانده بودیم؛ مثل صحنهً نمایش! تیر چوبی بالا و بالاتر کشیده شد. امدادگر در فضای ایجاد شده، پیش رفت، رواندازی را کنار زد و چراغ دستی انداخت: دو دختر بچه- بگو یک وسه ساله- چسبیده به امن آغوش مادر غافلگیر شده بودند.

 هرگز سفیدی و تازگی آن آرنج کوچک را- تا شده روی تن مادر- نمی­توانم از یاد ببرم. مایعی رنگی، از گوشهً هر چهار چشم بچه­ها بیرون زده بود. بگذریم؛ چاره­ای هم نیست.

     دیگران را نمی­دانم. من از مأموریت جبهه در نمی­رفتم. اجباری نبود. جایی هم حساب نمی­شد. کما این­که امروز حساب هم نیست.

یادم نمی­آید اضافه بر آن حدود پنج­هزار تومان حقوق چیزی از این بابت گرفته باشم. خودم اما فکر می­کردم اگر قرار است در چنین شرایطی کسی کار خبری کند، جبهه رفتن باید حتمی باشد. 

    جنگ که تمام شد، نمی­دانم چرا با سرعت تمام نمادهای آن روزگار حذف شد. تا امروز حتی یک­بار ندیدم رسمی و درست کسی از آن کوشش کم نظیر در ایرنا حتی یادی بکند. بی­مهری اما زیاد سراغ کرده­ام.

 علی اکبر قاظی زاده